سلام :)
مقاله رو دادم خدمت استاد بماند که کلی بدبختی کشیدم . من بد بخت کلی جورنال و مقاله خوندم و ترجمه کردم بعد دیدم که دوستان اکثرا از سه تا دکمه crl , v ,c استفاده میکردن . منظورم کپی پیسته.
از اینها بگذریم اسم همگروهیم رو اشتباه نوشتم داخلش خخخ اگه این مقاله انتشار پیدا کنه طفلک تلاش هاش به باد میره چون اسمش در واقع نیست داخل مقاله .
حدود 40 صفحه شد :دی
بعدازظهر هم کلاس مجازی بود همین استادمون که مقاله گفته بود ، به من و یک چند نفر دیگه گفت که نظرات همکلاسی ها رو ارزیابی کنیم. من هم به صورت جدی داشتم ویس ها رو گوش میکردم . البته بگم که خیلی سختی کشیدم . موضوع از این قراره من یک جایی قرار داشتم که نمیتونستم خیلی خوب بشنوم که چند تا دلیل داره .
1-نظرات همکلاسی هام در قالب ویس بود و مجبور بودم گوش کنم دیگه پلی میزدم و گوش میکردم صدا رو گذاشتم رو درجه 90 و باز هم صداشون از ته چاه در می اومد ://
2-بابام داشت با تلفن صحبت میکرد. معمولا صحبت کردن بابام جوریه که طرف مشکل ناشنوایی داشته باز هم میشنوه بابام چی میگه.
3-مامانم داشت غذای سرخ کردنی درست میکرد و صدای ج و و روغن ها شنیده میشد ( میدونین که دیگه چه قدر صداش شدت داره!) .
با این وضع کلی سوتی دادم و کلی هم چرت و پرت گفتم و در آخر هم داخل گروه کلاس یک دعوای کوچولویی شکل گرفت :
- چرا به نظر من اعتراض الکی میکنی
استدلال خیلی بدی آوردم براش
من : مرد حسابی 1/2 مگ ویس فرستادی بالاخره باید یک عیبی ازش میگرفتم دیگه اینترنتم رو الکی حروم نکرده باشم
.
البته در آخر آشتی کردیم و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد .
یه وقتایی هست که دوست داری همون اتفاقی که دلت میخواد رخ بده.
الان دقیقا یکی از همون زمانهاست. شاید بشه گفت این اتفاق میتونه یک زندگی رو متحول کنه. ممکنه به اوج بدبختی بکشونه ممکنه هم خوشبختی.
فقط امیدوارم این اتفاقه به نفعم تموم بشه که کارم رو انجام بدم.
امیدوارم
فقط میخوام پایان این قصه شیرین باشه مثلِ مثلِ چی؟
مثل فیلمها. با اینکه برای آثار دراماتیک خودم رو میکشم ولی این دفعه میخوام یک پایان خوش باشه :)
+خیلی خیلی مبهم نوشت. حتی اگه واقعیت داشت هم داخل اینجا چیزی نمیگم چون میترسم کسی آشنا اینجا رو بخونه و باز دوباره بدبخت بشم ♂️
++ و دقیقا الان همین اتفاق داره میفته و به نظرم که میتونه پایان خیلی شادی داشته باشه. البته به خودم بستگی داره همه چی . باید بتونم و باید بخوام :)
+++ ۲۵۲ نفر امروز به وبلاگم سر زدن :| یکم مشکوک میزنه .
خیلی از اساتید برای کنترل کلاس و دانش آموز خاطی که به تکرار رفتار اشتباهش میپردازه، به دانشجویان میگن که دانش آموز خاطی رو از کلاس بیرون کنن.
اما آیا فقط به همین بیرون کردن دانشآموز از کلاس باید محدود بشیم؟ طبیعتا بیرون گذاشتن از کلاس کار کافی که نیست بلکه حتی اشتباه هست و ممکنه به اتفاقات بدی منجر بشه. در اینجور مواقع دانشآموز که به بیرون از کلاس ارجاع داده میشه که برای مدتی اونجا بمونه، ممکنه دست به کارهای خطرناکی بزنه و یا حتی از مدرسه خارج بشه که در این صورت معلم اون تایم از کلاس و مدیر مدرسه، مقصرین اول این قضیه محسوب میشن و حتی ممکنه به اخراج اونها هم منتهی بشه.
اتفاقی که نزدیک بود برای من هم رخ بده و منجر به اتفاقات وحشتناکی بشه که الان دارم بهش فکر میکنم فقط متوجه میشم که هنوز چقدر بی تجربه هستم. یکی از دانشآموزان رو به دلیل تخلف انضباطی از کلاس بیرون کردم. جایی نرفت و همون بیرون مونده بود اما میتونست جایی بره و کارای مختلفی انجام بده و حتی جونش هم در خطر باشه .
چیزی که حتی در کلاسهای ابتدایی خودم هم دیده بودم که معلممون با بعضی از دانشآموزا این رفتار رو انجام میداد.
اما راه حل درست چیه؟
راه حل درست خیلی ساده هست، فقط باید دانشآموز خاطی رو همراه با نماینده کلاس به قسمت معاون آموزشی بفرستی و ازشون بخوای که به این موضوع پیگیری کنن. در حالیکه استادامون این مورد رو بیان نکرده بودن. البته باید به فکر خودم هم میرسید. اینجاست که تجربه ارزش خودش رو پیدا میکنه.
چقدر کار معلما سخته .
ناحیهای که میخواستم داخلش مدرسه برم، مدرسهی خالی نداشت. حتی ۲ ساعت. حدود دو روز با مسئولش وقت گذاشتم که ببینم آیا مدرسهای هست یا نه که در نهایت مدرسهای نبود. برای همین دست به کار شدم که برم نواحی دیگه تا مدرسهای برای خودم پیدا بکنم.
در کل دو تا مدرسه رفتم.
مدرسه اول:
وارد مدرسه شدم. زنگ تفریح بود. در واقع زنگ تفریح تموم شده بود و دانشآموزا به صف شده بودن. معاون آموزشی مدرسه رو دیدم که یک چیز بزرگ دستش بود و با همون راه میرفت. فکر میکردم که دیگه این ابزار برای کنترل بچهها دیگه منسوخ شده. فکر کنم یک سیبیل هم داشت. از این سیبیلهای دهه پنجاهی :) این آقا نزدیک من شد. اولش فکر میکردم که ترسناک باشه اما با اعتماد به نفس رفتم باهاش صحبت کردم. متوجه شدم که مدرسه رو اشتباهی رفتم :) نمیدونستم که از این بابت راضی باشم یا نه. کادری که تقریبا همه مرد بودن. حداقل معاونینش. از مدرسه رفتم بیرون و وارد مدرسهای که بهم گفته شده بود، شدم. مدرسهی خیلی کوچیکی بود. بهش میخورد که مدرسه غیردولتی باشه. اما اینطوری نبود. حیاط خیلی کوچیکی داشت. حتی به درد فوتبال بازی کردن هم نمیخورد. دیواراش رنگارنگ بود اما میتونستم کهنگیشون رو تشخیص بدم. همینطوری راه رفتم. کلاسای به شدت کوچیکی داشت اما تعداد دانشآموزاش هم به همون نسبت خیلی کم بود. در واقع بین ۲۰ تا ۳۰ نفر. سه تا پایه هم بیشتر نداشت. وارد دفتر مدیریت شدم. در واقع دفتر اختصاصی نبود. کنارش معاون اجرایی هم بود. خلاصه اینکه صحبت کردم گفتم میخوام مدرسه رو ببینم و بررسی کنم. مدیرش گفت:مگه مدرسهی من چشه؟» من هم کپ کرده بودم دیگه. مگه قرار بود چیزیش باشه؟ فقط میخواستم بررسی بکنم و کادرش رو ببینم. شاید فکر کرد که بازرسی چیزی هستم. هر چی خودم رو معرفی میکردم، باور نمیکرد. در نهایت متوجه شد که من برای تدریس اومده بودم مدرسهاش ولی گفتم چیزی قطعی نیست. در نهایت هم کادرش رو معرفی کرد که کلا توی مدرسه یک نفر مرد بود که اون هم معاون بود. با خودم گفتم که من اینجا از تنهایی میمیرم و برای خودم کنسل شده دیدم .
+ اتاق آقایون و خانوما هم جدا بود!
مدرسه دوم:
مدرسهی دوم رو دوستم معرفی کرده بود. یک مدرسه نزدیک به ناحیهی محل خدمتم. با اتوبوس خیلی راحت میتونستم برم اونجا. وارد مدرسه شدم. خیلی ساکت به نظر میرسید. دانشآموزای معصومی هم داشت. شر و شلوغ که بودن ولی خب این ذات یک دانشآموزه. منظورم از معصومیت اون ته دلشون بود :) خودم هم وقتی که دانشآموز بودم با اینکه دانشآموز خوبی از لحاظ انضباطی محسوب میشدم، اما بعضی اوقات توی دعواهای دانشآموزا شرکت میکردم :)) خلاصه اینکه رفتم داخل مدرسه، فکر کنم مدیرش برگاش ریخته بود از حضور داوطلبانه خودم و خصوصا مدرسهاش که یک مدرسهی نسبتا دور افتاده بود. یک آقای به نظر ۴۰ تا ۵۰ سال و خیلی خوش برخورد و دوست داشتنی. در نهایت هم صحبتهایی داشتیم و پایهی پنجم رو میخواستن به من بدن. اما بعد از صحبت با معاونین به این نتیجه رسیدن که نیروی خرید خدمات برای خودشون بهتره (خودم اینطوری متوجه شدم) دلیلش هم منطقی بود و مربوط به کارای اداری میشد. خلاصه اینکه به نظرم این مدرسه هم کنسل شد.
.
در نهایت همون مدرسهی اول که یک ماه قبل با مدیرش صحبت کردم (
.
کارشناس آموزش ابتدایی ناحیهی محل زندگیم، دیگه چهرهی من رو خیلی خوب به یاد داره و بین همکارانش هم از من تعریفای منفی کرده. اونجا بودم که یکیشون گفت:این آقا همونی نیست که التماسش میکردیم بره مدرسه؟» و ایشون هم تأیید کرد. در حالیکه کلا دو تا مدرسه بهم پیشنهاد شده بود . با خودم گفتم که حتما آبروی من رو هم بین استادا از بین برده. چون اکثرشون از من یک پیشزمینهی مثبت داشتن .
.
دوستام زنگ میزنن میگن که خوب شد کلاس برنداشتم. راحت راحت. مدیرای مدارس خیلی دانشجوها رو آدم حساب نمیکنن. از یک طرف دیگه والدین مدارس هم پر توقع شدن و اگه بفهمن که فرزندشون زیر دست یک دانشجو با صفر سال سابقه تدریس هست، اوضاع جهنمی برای دانشجو درست میشه . حقوق حق التدریسی دانشجوها هم که سرجمع ۱ میلیون و ۲۰۰ باشه، بعد سه ماه واریز میشه . خلاصه که وضعیت خوبی نیست. یکی از دانشجوها میگفت که ۵۰ الی ۵۵ تا دانشآموز در کلاسش داره در حالیکه تعداد استاندارد دانشآموز در کلاس ۲۶ نفره!
.
دوباره با یک آقای جدید آشنا شدم. همون دقیقهی اول گفت:چقدر مأخوذ به حیا هستم.» و من با این عبارت زخمی شدم. یک لبخند زورکی تحویل دادم و رفتم. واقعا آدما چه چیزی در من میبینن که فکر میکنن اینطوریم؟
.
دانشگاه ما مشکل قاشق و پارکینگ داره و برای همین گفتن که همراه با خودمون یک قاشق بیاریم و ماشین هم داخل محوطه دانشگاه نمیتونیم بیاریم. حالا من موندم که چجوری برم دانشگاه. عصر هم هست و نزدیک زمان شلوغیها و خیلی اوضاع جالبی نیست .
درباره این سایت